loading...
حرف هایی از جنس دل
مدیریت سایت

با سلام خدمت بازدید کنندگان و عاشقان عزیز

خواهشا نظرات خود را بعد از دیدن پست بگذارید ممنون

♥عشقـــــــــــک♥ بازدید : 14 چهارشنبه 01 آبان 1392 نظرات (0)

 

 

 

 

دختری بود نابینا که از خودش تنفر داشت

که ازتمام دنیا تنفر داشت

و فقط یک نفر رو دوس داشت دلداده اش را

و با او چنین گفته بود که اگر روزی قادر به دیدن باشم

حتی اگر فقط برای لحظه ای بتوانم دنیا رو ببینم

با تو ازدواج خواهم کرد

و چنین شد که امد آن روزی که یکی پیدا شد

که حاضر شود چشمای خودش را به دختر بدهد

و دختر اسمان را دید و زمین را رودخانه ها و درختها را

ادمیان و پرنده ها را و نفرت از روانش رخت بربست

دلداده به دیدنش امد و یاد اور وعده دیرینش شد

((بیا با من ازدواج کن ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام))

دختر بر خود بلرزید و به زمزمه با خود گفت:

((این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند؟))

دلداده اش هم نابینا بود و دختر قاطعانه جواب داد:

قادر به همسری او نیست  . دلداده رو به سوی دیگر کرد

که دختر اشک هایش را نبیند و در حالی که از او دور می گشت گفت:

((پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی))

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 51
  • کل نظرات : 12
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 11
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 23
  • باردید دیروز : 3
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 35
  • بازدید ماه : 95
  • بازدید سال : 206
  • بازدید کلی : 4,306
  • کدهای اختصاصی